رویا و واقعیت (قسمت هفتم)   2009-04-18 12:39:10

مهوش میگفت، اگر بلورخانم را باور داشته‌باشی زندگی میکند. یعنی میاید، میرود، داستان تعریف میکند وتو او را به اندازه باورت خواهی‌دید. جنها همینند، باورشان کنی هستند. باورشان نکنی خوب نکرده‌ای ونیستند. من هر شب توی خواب بلور خانم را میدیدم. از داستانهایش ترلی را هم میشناختم. کم‌کم طناز را هم شناختم وتصادف یا باور خودم کمک کرد تا روزی طناز راهم از نزدیک ببینم.
با آذر روی پله خانه‌شان نشسته بودیم که زنی قد‌بلند و خوش‌سیما با چادرنمازی سفید از مقابلمان گذشت. درحال راه‌رفتن چادر از سرش لغزید وروی شانه‌هایش افتاد. گیسوان مشکی لختی که نیمی از آن زیر چادر مانده‌بود نمایان شد. پوست سفید ولطیفی داشت وچشمانی آهووش.
آذر گفت: این طنازخانم مستاجر سرهنگ اینهاست. با شنیدن نام طناز جا خوردم. پرسیدم: طناز؟ آذر با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: اورا میشناسی؟ شانه بالا انداختم. آذر ادامه داد: حرفهای بدی پشت‌سرش میزنند. خانم سرهنگ هم بخاطر او از خانه قهر کرده و به خانه مادرش رفته و گفته اینجا یا جای منست یا جای او. سرهنگ هم گویا دلش برای طناز میسوزد وطرف او را گرفته است.
پس طناز همان طناز ترلی بود. حالا میدانستم که شبها ترلی کجا منزل دارد.
به بلور خانم نگفتم که طناز را دیده‌ام. حواسم اما پیش طناز بود. مثلا تازه دستگیرم شده‌بود که هر وقت طناز از کوچه ما میگذرد، بیژن پسر همسایه‌مان سوت میزند ویا با ضرب‌اهنگ میخواند تهران رشت. (میگفتند طناز اهل شمال است.) پسر‌بچه‌های کوچکتر وسط بازی فوتبال میایستادند وبه او نگاه میکردند، تا رد شود.
همینکه واردکوچه میشد ناگهان سکوتی تمام کوچه رادر بر میگرفت وهمهمه ها آرام میگرفت واگر صدای سوت بیژن نبود، میتوانستی صدای پرزدن مگس راهم بشنوی. طناز اما بروی خودش نمیاورد و راهش را ادامه میداد. لبخندی همیشه برلب وقطره‌اشکی در چشم داشت و من از روزیکه اورا دیده بودم با او احساس همدردی میکردم و دیگر از او متنفر نبودم. به مهوش گفتم: طناز واقعیتی‌است که رویا بودن جنها را برای من به دروغی تبدیل میکند. من حالا به بلور خانم ودیگر هم‌قبیله‌ای‌هایش باور داشتم.
ادامه دارد.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات